.

ساخت وبلاگ

بی تفاوتی درد بزرگیست! برای آدمی که دنیا را بدون خودش به تصویر کشیده... ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 15:30

مثلا درست ده سال پیش، همونجا توی امامزاده ۱۵۰۰ کیلومتر دورتر از شهر خودت، نیت کنی اگه یه روز با فلانی بیای اینجا فلان قدر نذر امامزاده میکنی...حالا بعد ده سال، خودتو میبینی که همونجا واستادی! با همون آدم! ! ! اتفاقا توی کیفت درست به همون اندازه پول نقد هست...! یه نگاه به خودت میندازی یه نگاه به آدمای اطرافت و ناخوداگاه یه لبخند مضحک روی لبت میشینه. برمیگردی توی ماشینو کیفتو‌ آهسته از کنار دخترش که روی صندلی خوابه برمیداری... ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 28 اسفند 1402 ساعت: 15:30

بارها و بارها بی وزنی و پروازو توی خوابام تجربه کرده بودم. اما این بار فرق داشت. شبیه شناکردن توی دریا یا شبیه پرواز پرنده ها نبود، شبیه یه پر سبک بودم، سبک تر از همه آدمهایی که اونجا بودن، اینو خوب حس میکردم. دستامو نمیدیدم، اما حسشون میکردم که دارم حرکتشون میدم، شبیه یه رقص نرم. خیلی آهسته و با کم ترین تلاش بالاتر میرفتم و جمعیت آدمارو که دور یه چیزی جمع شده بودن تماشا میکردم. میم.ر هم بین اونا بود و تنها کسی بود که پرواز منو دید. بلند ازم پرسید: چجوری تونستی؟ منم میخوام بیام... میخوام پرواز کنم؟ چجوری بیام؟ فقط لبخند زدم و گفتم خیلی سخت نیست... قبل ازینکه بتونم حرف دیگه ای بزنم ازش خیلی دور شده بودم... خیلی! یه نقطه کوچیک بود وسط اون جمعیت که گمش کرده بودم. قبل ازینکه بتونم همه چراغای شهرو ببینم احساس سنگینی کردم. مث یه بادبادک که به آخر نخش رسیده باشه. نه میخواستم برگردم پایین نه میتونستم بالاتر برم. یه جایی وسط زمین و آسمون معلق! هوا گرگ و میش بود. تمام وجودم شده بود تقلا برای رهایی. انگار با دستام میخواستم خودمو از یه چاه بیرون بکشم، مثل وقتی لباسات از خیسی آب سنگینه و نمیتونی از لبه استخر خودتو بالا بکشی، با دستام هوا رو یه مثل یه توده سنگی و محکم شده بود به پایین هول میدادم تا ازش بالاتر برم. نمیخواستم چیزی مانع اون احساس سبکی و بی وزنی بشه. انگار تمام آدمایی که اون پایین واستاده بودن اون سر طنابو میکشیدن و من تنها! این طرف تقلا میکردم. اون لحظه برای اولین بار ترسیدم از ارتفاع و به سقوط فکر کردم! و عجیب!!! احساس درموندگی سراغم اومده بود. اما تسلیم نشدم... باید میرفتم. نباید هیچ چیز جلوی اون حال خوبو میگرفت!!! هیچ چیز نمیتونست منو برگردونه...هیچ چیز...جز بیداری!...پ.ن: ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 4:00

غمگینم

مث کسی که بعد از سالها

دیگری برایش از قول عزیز از دست رفته ای روایت کند که تورا بیش از هرکس و هر چیزی دوست میدارد!!!

...

امشب/ برف/ بارانی های سبز/ منفی۶/ بازار/ بازهم برف/ کاپتان بلک/ ماهی/ شکلات

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 4:00

جز خانواده، بقیه آدما اکثرا بر حسب نیازشون باهات در ارتباطن نه علاقه شون! و این روز به روز پر رنگ تر میشه، و متاسفانه هرچقدر سن آدم بالاتر میره اینو بیشتر درک میکنه و تنها تر میشه......پ.ن: مثلا وقتی همه بچه هارو دور هم جمع میکنی و قرار بیرون میزاری و به منزوی ترین شکل ممکن از جمع و این حسای گذرا خودتو کنار میکشی و حوصله هیچکسیو نداری!برف/ سارا/ رامتین/ کوه/ دود/ چای/ کاپتان بلک/ ترنج/ احمد/ خسرو/ مینو/ زهرا/ مریم/ رضا/ ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 16 تاريخ : دوشنبه 14 اسفند 1402 ساعت: 4:00

_ ثابت کن بهشت وجود داره! _ تا به حال صدای توکا رو شنیدی؟ ... _____________________________________________________ پ.ن: تنبلی_ مرخصی_سردرد_ برف_طرقدر_آبنوس ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 24 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1402 ساعت: 18:06

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از ...

صدای ضبطو کم میکنم... توی انجماد فکری حبس میشم.

من دلم برای هیچی تنگ نشده،

به جز خودم! به جز حسای مختلفی که توی شرایط تجربه میکردم و حالا به یک رکود حسی رسیدم... بارها بهش فکر کردم که چه آرزویی دارم یا چه چیزی میتونه خوشحالم کنه...

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 24 بهمن 1402 ساعت: 18:06

سال بلوا رو تموم کردم، گوشیم آهنگ hello my love گروه koop رو پخش میکنه. به دیشب فکر میکنم، به باور ناپذیری!امروز کارای زیادی دارم... عجیب فراموشکار شدم... فراموشی خوبه یا بد؟! نمیدونم. هرچیزی که هست آرومم میکنه. گاهی وقتها حتی ساده ترین چیزهارو به خاطر نمیارم. انگار آروم آروم دارم به غبار تبدیل میشم، بی رنج! بی کینه! سررررد...!..........یاد آور:باران شبیه من نمی بارداین روزها خاموش و بی حرفمآنقدر دلسردم که حس کردمباران که نه! اینجا خود برفم... ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 15:15

شبیه ماه _امشب؛

کوچک و غمگین و سر بر روی زانو

میخزد در خود

طرح لبخندی کج و روشن به اندوهی...

...

پ.ن:

کاش میشد شبیه پیراهنی،

خودم را از تنم در بیاورم.

کاش

میشد

شبیه

پیراهنی

تو را...

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 15:15

همینطور که لیوان چایی توی دستش بود سرشو از پشت مانیتورش بالاتر آورد و پرسید: راستی قضیه ژینا رو شنیدی؟! کل اینترنت پر شده از عکسای اون و شادمهر... بیچاره زنش!خندیدم و گفتم: خب هر آدمی یه گذشته ای داره دیگه، حالا چیشده بعد این همه ساااال همه افتادن دنبال ماجرایی که مال بیست سال پیش بوده؟! اصلا کسی چه میدونه واقعا الان اونا چه حسی دارن؟ اصلا چه اهمیتی داره؟!کج شد و لم داد روی دسته صندلیش و زل زد به پنجره: آخه میدونی؟ میگن اگه آدم یه روزی عاشق شه تا اخر عمر هرجا اسمشو بشنوه تن و بدنش میلرزه، حالا فکر کن... فکر کن هرجا میری اسم و صدا و آهنگای اونو بشنوی..‌. آدم دیوو...پریدم تو حرفش: بس کن ریحانه ... چه حوصله ای داری به این چیزا فکر میکنی! اصلا مگه تو چندبار تا حالا عاشق شدی؟! چند بار رفته؟ چی میدونی که اینقدر غصه این و اونو میخوری؟؟؟لیوانشو گذاشت روی میز و بدون اینکه نگاهشو ازش برداره جواب داد: هیچی... منو چه به این حرفا ؟! خوشمم نمیاد ازین چیزا... بعد آرومتر ادامه داد: اصلا کسی هم سمتم نمیاد، با این ریخت و قیافه...خندیدم و گفتم: چرت و پرت نگو بچه! عشق که زوری نیست، باید خودش بیاد، وقتی ام که بیاد تو هیچ کاره ای! یهو به خودت میای میبینی ای دل غافل! من کیم؟ اون کیه؟ کی اینجوری شد؟! لپاش گل انداخته بود. با دستش عینکشو هل داد عقب تر و خنده ریزی کرد. لحنش عوض شد و آروم و کشدار گفت: ااااااگه بیاد...- یه روز به خودت میای و یاد حرفای امروزمون میفتی. ولی یادت باشه هیچ پرنده ای با زنجیر پرواز نمیکنه!- یعنی چی؟آدم عششقو برای رهایی میخواد نه اسارت... براش مث بال باش نه زنجیر. بزار دوست داشتنو توی هر فاصله ای ازت تجربه کنه. اگه بخوای اونو همیشه کنارت نگه داری که دیگه اسمش عشق نیست... آدم تو ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 25 تاريخ : چهارشنبه 27 دی 1402 ساعت: 15:15

دیروز برگشتم و هنوز خستگی سفر توی تنمه. اما هنوزم چشمامو که میبندم خودمو توی هوای بارونی توی خیابونا و کافه های رشت تصور میکنم. هنوزم صدای مرغای دریایی که هجوم آورده بودن تا بهشون غذا بدم و بالای سرم میچرخیدن توی سرمه. هنوزم انگار کنار اون پنجره رو به دریای هتل نشستم و بارون همه درختارو سبزتر کرده... هنوزم وقتی یادم میاد که کنار آرامگاه ابتهاج داشتم عکس میگرفتم و یه گربه پرید روی پام و سرشو توی بارونیم قایم کرد و بلافاصله خوابید، ناخودآگاه لبخند میاد روی لبم... انگار سالها با من زندگی کرده بود. آقایی که داشت ازخانومش عکس میگرفت با دیدنش خندید و گفت گربه ها خیلی می فهمن... راستی چطوری دلم اومد برم از اونجا؟! دلم چای خوردن توی فنجون و نعلبکی قدیمی توی هوای سر غروب وسط میدون شهرداری رو خواست. دلم دیدن اتفاقی یه دوست قدیمی توی شورکولی رو خواست، چرا اصلا نرفتم جلو؟! دلم یه مسیر طولانی توی قطار کنار تورو خواست، فیلم دیدن با یه هندسفری!خستم... اما هنوزم قوی ادامه میدم. هنوزم از ته دل میخندم، میرقصم، میدوم، اصلا پرواز میکنم... فقط مرگ باید بتونه مارو متوقف کنه. نه!راستی، فکر میکنی زندگی قبلیت کی یا چی بودی؟! ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 21 دی 1402 ساعت: 12:26

ما بلندترین شب سال رو جشن نگرفتیم، کوتاه ترین روز رو جشن گرفتیم. اون لحظه که واسه همه با خنده و شوخی فال حافظ میگرفتم، دلم میخواست زمان متوقف شه و تا ابد توی اون ثانیه ها فریز شم. کم پیش میاد اجتماع طلب باشم و معمولا بعدش تا مدتها فاصله میگیرم اما حالم اون وقتا عجیب خوبه.

راستی دیشب خواب دیدم با م.م رفتم سفر.

خیلی خستم. باید بخوابم.

#خونه_بابا #حافظ #پانتومیم #ژله_کیک_هندونه #سردرد

....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 31 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 14:15

بیداری ام کابوس دیدم «رفته ای» ، اما خوابیدم و گفتم: ندارد هیچ تعبیری! گفتی تو که در خوابهایت پیش من هستی، دیگر چرا بیداریت را سخت میگیری ؟! ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 25 تاريخ : شنبه 9 دی 1402 ساعت: 14:15

دیشب شب عجیبی بود. جمع سه نفره مون با س.خ و س.ن بعد مهمونی خاله.ن. این بچه ها انگار از همه بهم نزدیک ترن. انگار خود منن با بدنهای متفاوت و خانواده ها و شرایط دیگه. دیشب همه چی بدون برنامه اما عجیب بود. سومین باره که قرار میزارم و اونا باهم آشنا شدن ولی وقتی حرف میزنیم انگار خیلی ساله کنار همیم. انگار همه مون از یه جنسیم، کنار هم تراپی میکنیم، شعر میخونیم و پرنده میشیم، بغض میکنیم و ابر میشیم، دود میشیم و میریم هوا.ساعت ۱۱/۵ از کافه درخت اومدیم خونه من. قرار بود س.خ پاستا درست کنه و بخوریم و بخابیم. هاردو اوردم و افتادیم توی عکس و فیلمایی که سالها از بودنشون بی خبر بودم. پررررت شدم به خیلی سال دور...به عکسای سمی عروسیای دهه ۸۰...به گیتار زدنای م و همخونی های دورهمی مون...صدای خنده و تصویر آدمایی که دیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچ وقت تکرار نمیشن و قرار نیست ببینیمشون...ترس از دست دادن آدمایی که هستن...فیلم رقص مهمونیای دورهمی...سفرهای خانوادگی...دورهمی های عید و تولد و شب یلدا...غذاهای چرب و چیلی مادرجان...سفره های بلند و دراز غذا...شجاعت صداقت، چشمک و بیست و یک بازی کردنای بعد شام...پیک نیکای بی ریا و وسطنا بازی کردنا با لباسای خاکی...عکسایی که هنوز میشه از توشون صدای جیغ جیغ و خنده های آدمارو شنید...مدل مو و لباس و آرایشایی که یه روز فکر میکردیم بهترینن...سفره هفت سینای متفاوت هر سال ...دغدغه چی خریدن واسه عیدی هرسال بچه ها...اسکناسای نو تو جیب آقاجون که بعد کلی سر به سر گذاشتن بهمون میداد...بلند خوندن «میون آتیش بازی چشمای تو» که پایه ثابت گیتار و همه دور همیا بود...آواز خوندنای بلند عموها و میکروفونی که نوبتی بین همه میچرخید...فال حافظ گرفتنا و بلند بلند خوندن واسه همه و نچ نچ و ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 43 تاريخ : شنبه 26 فروردين 1402 ساعت: 14:12

تا حالا فکر میکردم ۱۴۰۱ بدترین سال جسمی برا من بود با اون سابقا افتضاح که به اندازه کل عمرم که دفترچم پاک پاک بود، اون سال پام به دکتر و بیمارستان و اورژانس باز شد ولی ظاهرا ۱۴۰۲ قصد داره اونو رو سفید کنه. اونم از هفتمین روزش که میدونه من چقدر این عدد کوفتیو دوست داشتم. از بی خوابی و ن.ت و خواب رفتن و درد سینه ۴ صب تا اینکه از شدت درموندگی ساعت ۷ بری درمانگاه‌ نزدیک خونه و سرم و آمپول و فرص و کوفت و نوار تا ۹ و در نهایت پیشنهاد رفتن به بیمارستان.ر که از ساعت‌۹/۵ تا‌ ۳ اونجا موندن وعکس و آزمایش و سوراخ سوراخ شدن های مکرر و دوباره به بهانه نازک بودن رگهای عوضیت!!! که در نهایت هم چیزی نفهمن و سی تی مغز و ارجاع به متخصص و هزار کوفت دیگه. همه اینا درحالی که دکتر صب برای تسکین دردت یه آمپول مسکن قوی و آرامبخش قوی تر داده و تو داری از خستگی و تهوع علاوه بر درد خودت دیوونه میشی!خب خب بهش تبریک میگم اسکار گندترین روز سال میرسه بهش و امیدوارم دیگه ازین بدترشو نبینم عفت کلاممو حقیقتا از دست میدم! :/ پ.ن: خب الان که اثر داروهای صب از بین رفته میشه گفت خیلی هم کوفتی نبودن :/ در واقع همیشه زندگی ثابت میکنه گاهی واسه ادامه دادن محتاج اون چیزی میشی که ازش فاصله میگرفتی! اینو بارها ثابت کرده...پ.ن۲: با این اتفاق تمام برنامه ریزیا و مهمونیای این هفته بهم ریخت و تاریخ جدیدش متعاقبا بعد از بررسی اعلام می شود. :|پ.ن۳: به شدت این روزا جای خالی خواهر نداشته رو احساس میکنم، در حالی که می دونم اگه بود هم غرور و وجدانم مانع بروز مشکلات میشد، ولی خب بودنش به از نبودش!پ.ن۴: در باطن همه اونایی که در ظاهر به نظر آدمای خویشتن دار و صبوری به نظر میرسن معمولا به بچه بهونه گیر و نق نقو وجود داره که تحمل سختی ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 8 فروردين 1402 ساعت: 6:22

این خیلی طبیعیه که ادم گاهی حوصله هیچیو نداشته باشه در حالی که مغزش داره از شدت فکر کردن به کارایی که باید انجام بده منفجر میشه!پ.ن: کارا داره خوب پیش میره ولی کند... اصلا ماه رمضونو دوست ندارم.نمیدونم چرا حس بدی به ا.ش پیدا کردم حس میکنم توی حرفاش همیشه یه کنایه یا لحن عجیبیه که اذیتم میکنه در حالی که در حقیقت امکان داره اینجوری نباشه!مهمونی خونه مامان اینا هم به خوبی هرچه بیشتر برگزار شد. ولی در مجموع اونجا هم حوصله ف.ا رو نداشتم. دلم نمیخواست باهاش هم کلام بشم. ....
ما را در سایت . دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 5kafshd0000zakf بازدید : 66 تاريخ : يکشنبه 6 فروردين 1402 ساعت: 0:46